یادنامهای از سید خلیلالله انوری درنهمین سالروز درگذشت سترجنرال سید حسین انوری
در روزگاری که شخصیتسازی در افغانستان اغلب با تکرار اسطورهها و تقلیل انسانها به عنوان و قدرت همراه است، فرزند سترجنرال سید حسین انوری با یادنامهای عمیق و متفاوت، پدرش را نه در قالب اسطوره، بلکه در قامت یک انسان آزاد و آموزگار پرسشگری به یاد آورده است. این نوشتار نه صرفاً یادنامهای شخصی، بلکه تصویری تأملبرانگیز از یک تجربه فکری، سیاسی و اخلاقیست که جایگاه تازهای برای میراث انوری ترسیم میکند.
در بین ملت ما که بیشتر آدمها به الگوها تن میدهند و با قالبهایی که از پیش برایشان ساخته شده زندگی میکنند، سید حسین انوری، متعلق به اندک کسانی بود که قالب را شکست. نه از سر بیاعتنایی، بلکه از سر درکی عمیقتر از تجربه تاریخی انسان افغانی که گویای این بود: کرامت انسان نه در پیروی، که در پرسشگری است.
او بهجای اینکه آموزگار فرمانبری باشد، معلم آزادی بود. بهجای آنکه به من بگوید چه بیندیشم و چه نیندیشم، مرا با جسارتِ اندیشیدن رها کرد. در خانهای که میتوانست معبد اطاعت از او باشد، او مدرسهی پرسشگری ساخت.
اما بگذارید صریح باشم: در سرزمین ما که قهرمانسازی ابلهانه با سکوت همگانی برابر بود و تقدسسازی، توأم با اطاعت تودهها، پدرم هرگز نخواست اسطوره باشد. او ترجیح میداد مورد انتقاد باشد تا اینکه مورد پرستش قرار گیرد.
در برابر تجاوز شوروی، برخلاف بسیاری از مدعیان جهاد که تنها شعار میدادند، او انقلاب را در هر دو میدان جنگ و اندیشه بازآفرینی کرد.
و زمانیکه رهبران جهادی در قدرت غرق شدند و به سهمخواهی قومی خو گرفتند، او قدم برداشت و آنها را به چالش کشید.
پدرم میدانست که صداقت سیاسی تنها در لحظات بحران سنجیده میشود. در دورانی که احزاب سیاسی یکی پس از دیگری از نگاه روایی به ورطهی قومگرایی افراطی فرو میرفتند و در عمل در پی تأمین منافع چهارکلاههای دلال بودند، او تلاش کرد نشان دهد که وحدت، نه در شعار، بلکه در شراکت عملی و در رنج مشترک متولد میشود.
در هرات، جاییکه سیاست تباری هزارهها را از حقوق شهروندیشان محروم کرده بود، او برخاست تا عدالت را نه برای قوم، بلکه برای انسان مطالبه کند. و در کابل، زمانیکه بسیاری از همنسلانش در برابر هجوم فحشای جنسی وارداتی و فروریختن اخلاق عمومی سکوت اختیار کردند، او ایستاد. با جسارت عمل کرد، خطر را متقبل شد، و بهایش را پذیرفت.
او هرگز با نام و نشان تعریف نشد. والی، رهبر، سیاستمدار، سترجنرال—اینها عنوانهایی بودند که جامعه به او داد، نه آنچه او به خود داده بود. اگر چیزی بود که او حقیقتاً میخواست باشد، آن شاید فقط «آزاد» بود! آزاد از تملک قدرت، آزاد از وسوسهی قضاوت، و آزاد از فریبِ منزلت.
در روزی چون امروز، من در پی گرامیداشت نیستم. چراکه آنچه باید گرامی داشته شود، در لوح سنگی یا قاب عکسی نمیگنجد. آنچه باقی مانده، نه خاطرهی یک انسان، بلکه ادامهی یک اندیشه است—اندیشهای که میگوید: تا وقتی ذهن انسان در زنجیر است، نجات جسم او بیمعناست.
و اگر پدرم چیزی به من آموخت، همین بود: که ایمان، اگر به پرسش پاسخ ندهد، تقلید است؛ و عشق، اگر آزادی نیاورد، اسارت.
در نبودش، او بیش از همیشه حاضر است، نه در آنچه از او به جا مانده، بلکه در آنچه هنوز با او آغاز میشود.
و من هنوز آن عصر تابستانی را به یاد دارم، وقتی که زیر چیلههای انگور در حویلیمان در افشار نشسته بودیم. رو به من کرد و پرسید:
«اگر روزی همه از تو برگشتند، اما تو میدانستی که حقیقت با توست، چه میکنی؟»
من سکوت کردم.
او لبخند زد و با نگاهی آرام، بیخشم و بیتظاهر گفت:
«آن روز، یا میشکنی… یا متولد میشوی.»
Leave feedback about this