نویسنده: سید حسن موسوی
در کابل، شهری که زمانی زنان در خیابانها، دانشگاهها و ادارات نقشی پویا در زندگی اجتماعی داشتند، اکنون هویت زنانه به «جرم» تبدیل شده است. بازداشتهای خشونتآمیز اخیر طالبان در کابل، تنها ادامه همان پروژهایست که هدفش خاموش کردن صدا، حضور و امید نیمی از جمعیت افغانستان است.
اما پرسش بنیادین این است: چرا طالبان بهجای حکومتداری، همچنان درگیر دشمنی با زندگیاند؟
در هفته گذشته، گزارشهایی از بازداشت خشونتآمیز زنان و دختران از نقاطی چون دشت برچی، قلعه فتحالله، سیتیسنتر و حتی از داخل موترها منتشر شد. این اقدامات، نشانهای تازه از یک سیاست قدیمیست: انکار حق انسان برای بودن. طالبان نهتنها زن را از صحنه حذف میکنند، بلکه هر جلوهای از زندگی، رنگ، انتخاب و زیبایی را تهدیدی علیه نظم خشک و مردسالار خود میدانند.
این بازداشتها بدون ارائه توضیح، بدون حضور مأمور زن و با اعمال خشونت انجام میشوند. تنها دو روز پیش، در منطقه شهرنو کابل نیز گروهی دیگر از زنان بازداشت شدند. الگوی سرکوب روشن است: ایجاد رعب، تحقیر، حذف، و در نهایت، مطیعسازی جامعه.
اما چرا طالبان این مسیر را انتخاب کردهاند؟ چرا در برابر بازسازی کشور، بازداشت مردم را در اولویت قرار دادهاند؟ پاسخ این پرسش، در ماهیت فکری و ایدئولوژیک آنها نهفته است.
طالبان بر پایه تفسیری واپسگرا از دین و قدرت شکل گرفتهاند. در این تفسیر، زن فقط در چهاردیواری خانه تعریف میشود. زنِ آزاد و زنِ آگاه، خطرناک تلقی میشود؛ زیرا چنین زنی، مادر نسلی خواهد بود که دیگر به ظلم تن نمیدهد.
حضور زن در خیابان، بهتنهایی نفی بنیادهای نظام طالبانی است. چون این نظام نه بر پایه گفتوگو یا مشروعیت، بلکه بر سکوت و حذف استوار شده است.
برای طالبان، حتی آرایشگاه یک میدان جنگ است. نه بهخاطر رنگ مو یا پوشش، بلکه بهدلیل آنکه نمادی از فردیت، انتخاب، زیبایی و آزادی است. این همان چیزیست که ساختار ایدئولوژیک طالبان را از درون متزلزل میکند.
طالبان بهشدت از هر فضای تنفسی هراس دارند. آنها میدانند که اگر زنان، جوانان و اقلیتها حتی برای لحظهای مجال تنفس بیابند، جامعه دوباره خود را بازیابی میکند. به همین دلیل، استراتژیشان نه مدیریت جامعه، بلکه مهار کامل آن است.
آنان نمیخواهند کشور را اداره کنند؛ میخواهند آن را در کنترل مطلق نگه دارند.
تجربه دو دهه گذشته به طالبان آموخته که در فضای باز، عمر ایدئولوژیشان کوتاه است. به همین دلیل بهجای بازسازی، به سرکوب برگشتهاند. بهجای حکومتداری، به تهدید و ارعاب پناه آوردهاند.
وقتی ساختار یک رژیم نه بر مشروعیت استوار باشد، نه بر کارآمدی، و نه بر رضایت عمومی، تنها ابزار باقیمانده برای آن، ایجاد ترس است. بازداشت زنان، نمایشی از قدرت نیست؛ بلکه اعترافی به ضعف است. آنها با این بازداشتها، میخواهند پیامی روشن به جامعه بدهند: هیچکس در امان نیست.
در واقع، این یک جنگ روانی است؛ جنگی علیه شادی، آزادی، و امید. بازداشت زنان، نه نشان قدرت، بلکه اعتراف به ضعف رژیم است.
طالبان در انزوای جهانیاند. نه رسمیت سیاسی دارند، نه اعتماد عمومی، و نه مقبولیت داخلی. مردم افغانستان با فقر، بیکاری، ناامنی و سرکوب مواجهاند. در چنین فضایی، طالبان برای بقای خود، ناچارند سکوت را تحمیل کنند.
هر زنی که بازداشت میشود، حامل یک پیام تهدید است: «سکوت کن تا زنده بمانی.»
و شاید دلیل این همه خشونت، همین باشد: چون زندگی، چیزیست که طالبان از آن تهیاند.
حکومتی که از سازندگی ناتوان است، تنها میتواند تخریب کند. آنها نمیگذارند مردم زندگی کنند، چون خود، هنر زیستن، همدلی، زیبایی و انسانبودن را نمیفهمند. آنها نمیگذارند مردم بخندند، چون خنده را تهدیدی علیه نظم خشک خود میدانند. نمیگذارند زنان راه بروند، چون از قدمهای مطمئن زنانه میترسند.
و شاید زندگی، همان دروغ بزرگیست که استبداد را رسوا میکند.
بازداشت زنان در کابل، صرفاً نقض حقوق بشر نیست؛ بلکه شلیک به قلب تمدن است. جهان نمیتواند تنها نظارهگر باشد. نهادهای بینالمللی، رسانهها، و همه وجدانهای بیدار باید فریاد بزنند که زندگی، نه جرم، بلکه حق مسلم هر انسان است.:
اگر ما در سایه مقاومت میکنیم، شما در نور چه میکنید؟
اگر جهان در برابر این پروژه خاموشسازی بایستد، اگر جامعه مدنی بینالمللی حمایت مؤثر کند، اگر صدای زن افغان شنیده شود – شاید دوباره خیابانهای کابل رنگ بگیرند؛ و شاید زندگی، دوباره «حق» باشد، نه «جرم».
Leave feedback about this