unnamed
اجتمایی خبرگزاری آگاه دیدگاه سیاست

افغانستان در جستجوی آینه‌ای برای دیدن “دیگری”

سایه‌های قومیت بر سر ملت؛ چرا افغانستان هنوز یک کشور نشده است؟
✍️ سید حسن موسوی

ریشه بحران افغانستان نه در مذهب است و نه در سیاست؛ نه در قومیت و نه در جغرافیا. ریشه در ذهن جامعه افغانستان است — ذهنی که قرن‌هاست به «خود» خو گرفته و «دیگری» را تهدید می‌بیند. جامعه افغانستان از عدالت، برابری و وحدت ملی سخن می‌گوید، اما در عمل، هر گروه و جریان تنها در پی تثبیت جایگاه خود است، نه در پی ساختن برابری برای همه.

بیش از یک قرن است که قدرت در افغانستان عمدتاً در قبضه نخبگان پشتون بوده و دیگر اقوام، از تاجیک و هزاره تا ازبک و سادات، در حاشیه مانده‌اند. اما تراژدی عمیق‌تر این است که هرگاه برخی از اشخاص تاجیک، هزاره یا ازبک نیز به بخشی از ساختار قدرت راه یافته‌اند، همان الگوی انحصارگرایی و نادیده گرفتن دیگران را تکرار کرده‌اند. در این سرزمین، تنها چهره‌ها تغییر کرده‌اند، اما ذهنیت‌ها همان مانده است.

در دوران جمهوریت، نخبگان غیرپشتون به وزارت‌خانه‌ها و نهادهای کلیدی راه یافتند، اما آیا تغییری در رفتار سیاسی، اداری و اجتماعی پدید آمد؟ نه چندان. روابط شخصی، تعلقات قبیله‌ای و وفاداری‌های قومی همچنان معیار گزینش و تصمیم‌گیری باقی ماندند. قدرت، به جای اصلاح ساختار، تبدیل به ابزار اثبات برتری قومی شد. نتیجه‌اش، فروپاشی اعتماد عمومی و گسترش شکاف‌های اجتماعی بود.

علاوه بر این، نخبگان هر قوم با استفاده از رسانه‌ها، تریبون‌ها و موقعیت اجتماعی، ذهنیت قومی را بین مردم تزریق می‌کنند. آن‌ها با برجسته کردن «حق تاریخی» یا «برتری قومی» خود، عملاً مفکوره‌ای کور و محدود نسبت به دیگر اقوام ایجاد می‌کنند. نتیجه این می‌شود که ذهنیت تبعیض‌آمیز و انحصارطلبانه از بالا به پایین منتقل شده و جامعه را به چرخه‌ای از شکاف‌های قومی، بی‌اعتمادی و رقابت سهمیه‌ای گرفتار می‌کند.

در افغانستان، بحران قدرت دیگر از جنگ و اسلحه نمی‌آید؛ از ذهن‌هایی می‌آید که هنوز باور دارند این کشور فقط با چهار قوم تعریف می‌شود: پشتون، تاجیک، هزاره و ازبک. تمام ساختار سیاسی، گفتار نخبگان و حتی تقسیم فرصت‌های اجتماعی و اقتصادی، سال‌هاست در مدار همین چهار حلقه می‌چرخد. نتیجه آن شده که اقوام دیگر، از سادات گرفته تا ایماق، ترکمن، نورستانی، پشه‌ای، قزلباش و ده‌ها گروه کوچک‌تر، در حاشیه مانده‌اند؛ دیده نمی‌شوند و سهمی در تصمیم‌سازی ندارند.

امروز افغانستان عملاً به میدانی از رقابت سهمیه‌ای میان چند قوم بزرگ تبدیل شده است. هر گروه در پی تثبیت جایگاه خود است، نه در پی ساختن نظامی ملی و فراگیر. این چهارقوم‌محوری — پشتون، تاجیک، هزاره و ازبک — همه را در دایره‌ای بسته نگه داشته‌اند: هیچ‌کس نمی‌پرسد «ملت افغانستان» کجاست، چون ذهن‌ها هنوز درگیر «قوم من» هستند.

این ذهنیت تنها در سیاست رسمی خلاصه نمی‌شود. در رسانه، فرهنگ، آموزش و حتی شبکه‌های اجتماعی، گفتمان غالب همین است. برخی روشنفکران تاجیک از عدالت قومی سخن می‌گویند؛ فعالان هزاره از حقوق جامعه خود دفاع می‌کنند؛ سیاستمداران پشتون بر «حق تاریخی» خود تأکید دارند و برخی ازبک‌ها از سهم ناچیزشان در ساختار شکایت می‌کنند. اما در این میان، هیچ‌کس از «دیگری» به عنوان بخشی از جامعه افغانستان نمی‌گوید. عدالت برای همه جایی ندارد؛ هرکس عدالت را فقط برای خویش می‌خواهد.

در چنین فضایی، اقوام کوچک‌تر عملاً ناپدید می‌شوند. آنان نه در روایت رسمی جای دارند و نه در حافظه سیاسی. در تصمیم‌های کلان، کسی از آنان نمی‌پرسد و در برنامه‌های اصلاحی و آینده‌نگر، نامی از آنان نیست. این همان نقطه‌ای است که نظام سیاسی از درون پوسیده می‌شود: وقتی عدالت فقط میان قدرتمندان تقسیم گردد، بی‌عدالتی ساختاری می‌شود.

افغانستان امروز به تغییر چهره نیاز ندارد، به تغییر ذهن نیاز دارد. تا زمانی که قدرت و هویت در چهار قوم خلاصه شود، کشور از درون قفل خواهد ماند. هیچ قانون، هیچ نظام و هیچ انقلاب سیاسی قادر نیست واقعیت را تغییر دهد، مگر اینکه باور کنیم همه اقوام — از بزرگ‌ترین تا کوچک‌ترین تبار — صاحب برابر این سرزمین‌اند.

دولت ملی زمانی ساخته می‌شود که هیچ گروهی «سایه» بر دیگری نیندازد. اما جامعه افغانستان هنوز در ذهن خود سایه‌نشین است — پشتون زیر سایه تاریخ، تاجیک زیر سایه فرهنگ، هزاره زیر سایه مظلومیت و ازبک زیر سایه بی‌اعتمادی. و دیگران؟ در سایه این سایه‌ها گم شده‌اند.

اگر افغانستان می‌خواهد آینده‌ای متفاوت داشته باشد، باید از این چهارضلعی محدود بیرون شود. «ملیت» نه در چهار قوم خلاصه می‌شود و نه در یک نام. ملیت، مجموعه تمام تفاوت‌هایی است که کنار هم زیستن را می‌پذیرند. تا وقتی نپذیریم که همه بخشی از این کل هستیم، هیچ پرچمی، هیچ نظامی و هیچ رهبری نمی‌تواند این کشور را نجات دهد.

اما تغییر ذهن کار ساده‌ای نیست. نسل‌ها با این باور بزرگ شده‌اند که «من برترم» یا «حق من خورده شده». این ذهنیت دوگانه، همه را هم‌زمان در موقعیت مظلوم و ظالم نگه می‌دارد. هرکس به قدرت برسد، همان می‌کند که پیش از او از آن شکایت داشت. و این‌گونه، تاریخ سیاسی افغانستان تکرار می‌شود — فقط با چهره‌هایی تازه.

برای شکستن این چرخه، باید از درون آغاز کرد. باید بیاموزیم که برابری فقط در شعار معنا ندارد؛ در رفتار، تصمیم‌گیری و احترام متقابل معنا پیدا می‌کند. تا زمانی که جامعه افغانستان دیگری را تنها از منظر قوم، زبان یا مذهب ببیند، هیچ اصلاحی ممکن نیست.

افغانستان بیش از هر زمان دیگر به گفت‌وگوی صادقانه نیاز دارد — گفت‌وگویی که در آن نه پشتون متهم باشد و نه تاجیک، نه هزاره مظلوم مطلق و نه ازبک فراموش‌شده. بلکه همه، خود را در آینه واقعیت ببینند و بپذیرند که ریشه بحران، در درون جامعه است.

تا زمانی که ذهنیت «من و قوم من» حاکم است، هر نظامی — پادشاهی، جمهوریت یا امارت — فقط چهره تازه‌ای از همان چرخه انحصار و طرد خواهد بود. تغییر واقعی زمانی آغاز می‌شود که بتوانیم «دیگری» را «خود» ببینیم؛ نه رقیب، نه دشمن، بلکه شریک در سرنوشتی مشترک.

ملت‌سازی از همین نقطه آغاز می‌شود: از لحظه‌ای که جامعه افغانستان در چهره دیگری انسان ببیند — نه قوم، نه مذهب، نه عدد جمعیت. تنها در آن صورت است که افغانستان، پس از قرن‌ها تفرقه، می‌تواند برای نخستین‌بار، یک کشور شود.

Leave feedback about this

  • Quality
  • Price
  • Service

PROS

+
Add Field

CONS

+
Add Field
Choose Image
Choose Video